انشا دوازدهم :: ●●● وبلاگ فلش بوک ●●●

متن ادبی درباره یک صبح سرد و برفی زمستانی پایه دوازدهم صفحه ۳۸

تاریخ انتشار : ۲۴ ‎شهریور ‎۱۳۹۹

متن ادبی درباره یک صبح سرد و برفی زمستانی پایه دوازدهم صفحه ۳۸

 انشا شماره ۱ :

 مادرم صبح پنجره را با دستان پر مهر و عطوفتش باز کرد . از بیرون نسیم سردی به درون خانه وزید و صورت مرا نوازش کرد و از خواب بیدار شدم . 

به کنار پنجره رفتم و از آنجا غرق تماشای زیبایی های طبیعت و آفرینش خداوند مهربان شدم . دانه های برف در آسمان همچون مرواریدهای برنده و براق به سمت زمین می آمدند و زمین را با رنگ خود به صفحه سفید و نورانی تبدیل می کردند که چشم هر آدمی را به خود خیره می کرد . 

بعضی از دانه های برف بر روی درختان کوچک و بزرگ می نشستند و با یاری هم لباس سفیدی مانند لباس سفید عروس برای درختان می شدند . 

آسمان پر شده از ابرهای تیره و تاری که برای خورشید حجاب شده اند . ابرها در انتظار فرشته ای نشسته اند که به آن ها دستور باریدن می دهد تا برف این نعمت خداوند را به مردم جهان هدیه کنند . 

بزرگترها با بچه هایشان مشغول به ساختن آدم برفی هایی بودند که در عمر کوچکشان همیشه لبخند مهربانی بر لب شان داشتند و پس از ساخت آدم برفی هایشان دستانشان را با شعله ای که افروخته بودند گرم می کردند . 

گرمای وجود مردم در زمستان بر سردی برف و زمستان غلبه کرده بود و کسی احساس سرما نمی کرد . همه ی مردم از بارش برف مسرور شده بودند و گویی با بال هایی خیالی در آسمان سفید پرواز می کردند . 

انشا شماره ۲ :

روز جمعه پس از این که از خواب خوش و طولانی که داشتم از رختخواب خود بیرون آمدم متوجه شدم که هوا بسیار سرد شده است؛ به نزد خانواده برای صرف صبحانه رفتم و آنها به من خبر دادند که دیشب مدت زمان طولانی برف می باریده است.

من همانطور که لیوان چای را در دست داشتم به داخل کوچه رفتم و نگاهی به اطراف انداختم و غرق در تماشای زیبایی طبیعتی شده بودم که برف برای همه چیز هایی که در آن وجود داشت لباس عروس هایی متفاوت درست کرده و آنها را به تن آنها کرده بود.

بچه ها در کوچه مشغول به برف بازی بودند و بعضی دیگر آدم برفی می ساختند و مثل این که گرمای وجود آنها باعث شده بود تا متوجه هوای سرد نباشند؛ من در آن لحظه متوجه سردی هوا شدم و لیوان چایی داغ را فورا میل کردم و به داخل خانه رفتم و لباس های خود را به تن کردم تا فورا به کوچه بروم و با بچه ها همبازی شوم و آن چند ساعت به من خیلی خوش گذشت و اصلا متوجه سپری شدن زمان نبودیم. 

پس از مدتی ابر ها که حجاب خورشید شده بودند به کنار رفتند و پرتوهای طلایی رنگ خورشید به زمین می تابیدند تا دوباره زمین را گرم کنند من در آن لحضه احساس خوب و بد را با یکدیگر داشتم چون هم خورشید من را گرم می کرد و هم باعث می شد تا برف ها آب شوند و شادی و خوشحالی را از من و دوستانم می گرفت.

مثل نویسی از دل برود هر آن که از دیده برفت پایه دوازدهم (۲ انشا)

تاریخ انتشار : ۲۳ ‎شهریور ‎۱۳۹۹

مثل نویسی از دل برود هر آن که از دیده برفت پایه دوازدهم  (۲ انشا)

مثل نویسی (گسترش ضرب المثل) پایه دوازدهم

مثل نویسی از دل بود هر آنکه از دیده برفت شماره ۱ :

در روزگاران قدیم دو پسر با یکدیگر دوست بودند . آن ها از زمان کودکی با یکدیگر بزرگ شده بودند و خیلی به همدیگر وابسته بودند . آن ها در همه کارهایشان به همدیگر کمک می کردند و اگر برای یکی از آن دو مشکلی پیش می آمد ، نفر دیگر برای حل مشکل دوستش از هیچ کمکی دریغ نمی کرد .

آن دو پسر در زمان کودکی هر روز از صبح تا شب با همدیگر بازی می کردند . و حتی در بعضی روزها به خانه همدیگر می رفتند و آنجا شب تا صبح استراحت می کردند . 

پسرها هر دو بزرگ شدند و به مدرسه رفتند . در زمان تحصیل هر دو پسر با همدیگر به مدرسه رفته و با همدیگر از مدرسه به خانه بر می گشتند . گاهی هنگام برگشت از مدرسه به خانه برای همدیگر خوراکی می خریدند و می خوردند و از بودن با همدیگر بسیار لذت می بردند . 

هنگام درس خواندن هر دو پسر با همدیگر به پارک می رفتند و همیشه با هم درس می خواندند و در درس هایشان به همدیگر بسیار کمک می کردند . 

پسرها کمی بزرگ شدند و طوری شده بود که دور شدن آن ها از هم حتی برای یک لحظه برایشان بسیار سخت و طاقت فرسا شده بود . 

پس از اینکه آن دو نفر به سن جوانی رسیدند یکی از آن دو جوان برای کار کردن و کسب درآمد مجبور شد تا به شهر و دیار دیگری برود و مدت زمان زیادی را برای کارش در آن شهر بماند و این باعث شد تا چند سالی نتواند دوست قدیمی اش را ببیند . 

پس از چند سال که مشغولیت جوان کمتر شد ، تصمیم گرفت که به دیدار دوست قدیمی و صمیمی اش برود . وقتی که جوان به دیدار دوستش در شهر دیگر رفت . دوست قدیمی اش او را نشناخت و با او به سردی رفتار کرد . زیرا دوست قدیمی اش چند سالی می شد که او را ندیده بود و کلا او را فراموش کرده بود . در این موارد ضرب المثلی هست که می گویند " از دل برود هر آنکه از دیده برفت"

مثل نویسی از دل بود هر آنکه از دیده برفت شماره ۲ :

یادم می آید که آن روز صبح هنگامی که از خواب خوش بیدار شدم خوانواده ام به من گفتند که داریم به خانه ی جدیدی می رویم که در شهر دیگری خریداری کرده ایم؛ آن روز من به مدرسه خود رفتم و پس از برگشت دیگر به خانه بازگشتم و به تنهایی با اتوبوس به شهر جدید رفتم و پس از آن روز دیگر با هیچکدام از دوستانم ارتباط نداشتم.

در محل زندگی جدید پس از مشکلات فراوانی که برای ثبت نام من در اواخر سال تحصیلی در مدرسه وجود داشت موفق شدم که به مدرسه بروم و در آنجا دوستان جدید برای خود پیدا کنم و حتی دوستانی را در محله ی خود پیدا کردم که مانند من به آن مدرسه می رفتند و با یکدیگر خاطرات فروان شیرین و تلخ را رقم می زدیم که اگر چه چند سال گذشته است اما مرور آنها باعث خندیدن ما به کار هایمان می شود.

در آن زمان من با یکی از دوستانم بسیار صمیمی شده بودیم و لحظه ای را بدون یکدیگر نمی‌توانستیم تصور کنیم اما او کم کم کار های انجام می داد که باعث می شد از نگاه من بیفتد و کم کم در دل من دیگر جایی برای او باقی نماند. 

پس از گذشت چند سال دیگر من او را ندیده ام و حتی خبری از او و همکلاسی هایم که در محل زندگی قبلی و جدید بوده اند ندارم و مثل این که یک روز همه باید یکدیگر را فراموش کنند چون که این قانون این زندگی ما محصل هاست. 

نتیجه :همیشه به دنبال دوستانی باشیم که ویژگی ها و خصوصیت های اخلاقی و دینی آن ها بیشتر شبیه ما باشد تا بتوانید دوستی پایداری را برای خود رقم بزنید و هرگز کار هایی انجام ندهند که باعث شوند که از چشمان شما بیفتند و کم کم از دل شما خارج شوند و چیزی جز دلتنگی برای شما باقی نماند و ضرب المثلی هست که می گوید : از دل برود هر آن که از دیده برفت.

سایر وبلاگ های من (احمدرضامرادی)

تاریخ انتشار : ۲۰ ‎شهریور ‎۱۳۹۹

توجه: این وبلاگ فعلاً فعالیت نمیکنه

اگه دنبال انشا هستید میتونید از وبلاگ های زیر استفاده کنید.

FlashBook.blog.ir

Ensha10om.blog.ir

Ensha11om.blog.ir

Ensha12om.blog.ir

Lantern23.blog.ir

BlogDoni.blog.ir

AksKade.blog.ir

GhalebKadeh.blog.ir

Speedestor.blog.ir

....

انشا آزاد :: ۱۲ انشا با موضوع آزاد برای پایه های مختلف تحصیلی

تاریخ انتشار : ۱۷ ‎شهریور ‎۱۳۹۹

انشا آزاد | ۱۲ انشا با موضوع آزاد برای پایه های مختلف تحصیلی

همیشه در کنار موضوعات انشا که با موضوع و قالب مشخص برای دانش آموزن تعیین میشود نگارش انشایی با عنوان انشا ازاد یا انشا با موضوع آزاد در طول پایه تحصیلی به دانش آموزان محول میشود تا در کنار نگارش انشاهای کلیشه ای با قالب های تکراری پرنده خیال خود را پرواز دهند و هر آنچه در ذهن و فکر و دل تنگشان میگذر روی کاغد بیاورند ، انتخاب موضوع انشا و خود انشا با موضع آزاد میتواند با توجه به مشخص نبودن موضوع هم ساده تر باشد هم دشوار تر .

ساده تر چون میتوانند به جای فکر کردن در یک قالب مشخص که از قبل انتخاب شده هر چیزی که را خودشان دوست دارند معین کنند و دشوار تر به خاطر این که مجبورند علاوه بر خود انشا حالا کلی در مورد موضوعی که قصد دارند انتخاب و در مورد آن بنویسند فکر کنند .

انشا آزاد

ما در این انشا قصد داریم برای هر دو دسته ۱۲ انشا برای ایده دادن و موضوع دادن برای انشا آزاد کمک کنیم ، امیدوارم موفق بوده باشیم و این مجموعه انشا ها به درد شما بخورد. 

 

موضوعات انشا آزاد که در این نوشته در مورد آن ها صحبت کرده ایم عبارتند از : 

------------------------------------------------------------------------------

  1. موضوع اشنا ازاد : نعمت های خدا 
  2. موضوع انشا ازاد : نشانه های خدا
  3. موضوع انشا ازاد : راه های درست مصرف کردن آب 
  4. موضوع انشا ازاد : انشا درمورد فوتبال
  5. موضوع انشا ازاد : انشا درمورد همنشین خوب و بد 
  6. موضوع انشا ازاد : انشا در مورد انتخاب و اهمیت دوستان در زندگی
  7. موضوع انشا ازاد : انشا درمورد سحرخیز باش تا کامروا شوی 
  8. موضوع انشا ازاد : انشا درمورد محیط زیست و مراقبت از محیط زیست
  9. موضوع انشا ازاد : انشا درمورد فداکاری
  10. موضوع انشا ازاد : انشا درمورد زیبایی های نماز
  11. موضوع انشا ازاد : انشا درمورد سالی که گذشت 
  12. موضوع انشا ازاد : انشا درمورد قطره اشک 

------------------------------------------------------------------------------

تمام انشا های پایه دهم ، یازدهم و دوازدهم :: فلش بوک

تاریخ انتشار : ۱ ‎شهریور ‎۱۳۹۹

انشا :: فلش بوک

انشا پایه دهم :: فلش بوک

انشا پایه یازدهم :: فلش بوک

انشا پایه دوازدهم :: فلش بوک

بازنویسی حکایت اعرابی ای را دیدم در جمع طلافروشان صفحه ۵۷ پایه دوازدهم

تاریخ انتشار : ۱۶ ‎مرداد ‎۱۳۹۹

بازنویسی حکایت اعرابی ای را دیدم در جمع طلافروشان صفحه ۵۷ پایه دوازدهم
 

بازنویسی حکایت اعرابی ای را دیدم در جمع طلافروشان

بازنویسی حکایت اعرابی ای را دیدم در جمع طلافروشان صفحه ۵۷ پایه دوازدهم فروشان

بازنویسی حکایت اعرابی ای را دیدم در جمع طلافروشان صفحه ۵۷ پایه دوازدهم

 

بازنویسی حکایت اعرابی ای را دیدم در جمع طلافروشان :

   مردی عرب را در جمع طلافروشان بصره ملاقات کردم که از دوران جوانی اش حکایتی را نقل می کرد . او می گفت که در روزگار جوانی همه ی خوشبختی و راحتی دنیا را در بین طلا و نقره های درخشان مشاهده می کردم و  همیشه در مبادلات و تجارت های کوچک و بزرگ مشغول به کار بودم و درآمد خوبی کسب می کردم . اما هرگز  از این درآمد راضی نبودم و آن موقع به دنبال گنجی بسیار بزرگ که در بیابان نهفته شده بود ، راهی بیابان شدم  .

   چندین روز به دنبال گنج در بیابان گشتم ولی چیزی نیافتم . پس از چند روز آب و غذایم تمام شد و از آن پس فقط به دنبال پیدا کردن آب یا غذایی برای زنده ماندن بودم . ناگهان کیسه ای توجهم را جلب کرد . گمان کردم که درون کیسه گندم بریان است و بسیار خوشحال شدم . اما وقتی کیسه را باز کردم متوجه شدم که پر از مرواریدهای گران بها است ، بسیار ناامید و ناراحت شدم و متوجه شدم که قناعت در زندگی بزرگترین ثروت است .

اصل حکایت اعرابی ای را دیدم در جمع طلافروشان :

اعرابی ای را دیدم در حلقه جوهریان بصره که حکایت همی کرد که وقتی در بیابان راه گم کرده بودم و از زاد معنی با من چیزی نبود و دل بر هلاک نهاده که ناگاه کیسه ای یافتم پرمروارید . هرگز آن ذوق و شادی فراموش نکنم که پنداشتم گندم بریان است و باز آن تلخی و نومیدی که بدانستم که مروارید است .

در بیابان خشک و ریگ روان    تشنه را در دهان چه دُر چه صدف

مرد بی توشه کاوفتاد زپای         برکمبربند ِ او چه زَر چه خَزَف

شعر گردانی عشق شوری در نهاد ما نهاد صفحه ۴۱ پایه دوازدهم

تاریخ انتشار : ۱۵ ‎مرداد ‎۱۳۹۹

شعر گردانی عشق شوری در نهاد ما نهاد صفحه ۴۱ پایه دوازدهم

جواب شعر گردانی پایه دوازدهم صفحه ۴۱

 

عشق و محبوب همیشگی ما خداوند در هنگام آفرینش ما انسان ها روح خودش را درون جسم های ساخته شده از خاک ما دمید و در درون ما تکه ای از شور عشق به خود را قرار داد که باعث شد ما انسان ها همیشه و در تمام لحظات زندگی خود و تا زمان مرگ به دنبال معشوق ابدی خود باشیم .

او زبان را به ما داد و برای آن هدیه ای به نام عقل قرار داد که باعث شد توانایی گفت و گو کردن در ما پدید بیاید و ما در هر لحظه با توانایی عقل و ذهنمان به دنبال یافتن معشوق و یار حقیقی خود باشیم ؛ کسی که جز صلاح و خوشبختی و پایانی خوب برای ما نمی خواهد .

برای دست یافتن به یار حقیقی خود برای ما در این جهان نشانه های بسیاری قرار داده است و یار ما در هر لباس و در هر مکانی برای رشد و رسیدن به حقیقت زیبایی نمایان می شود و ما با کمی تامل در اطراف و جهانی که در آن قرار داریم و زیبایی های آن می توانیم به بزرگی و قدرت و اینکه خدا به چه میزان بنده خود را دوست دارد ، درک پیدا کنیم  . این حقیقت غیر قابل انکار است. 

انشا خاطره زندگی پایه دوازدهم

تاریخ انتشار : ۱۴ ‎مرداد ‎۱۳۹۹

انشا خاطره زندگی پایه دوازدهم
 


یکی از خاطرات زندگی خود را بنویسید .

    در ابتدای هفته مهر و شروع فصل پاییز من با دوستانم در راه مدرسه و در محله ی خودمان اوقات خوب و خوشی را سپری می کردیم و ما دوستان در همه ی کارها و گرفتاری ها شتابان به کمک یکدیگر می رویم . 

در نهمین روز از آغاز فصل پاییز من همراه با دوستانم در شب با دوچرخه های خود به گردش درون شهر رفتیم و آن شب برای ما خیلی لذت بخش بود .

   هنگامی که با دوچرخه هایمان به محله خود برگشتیم من به دوستم پیشنهاد دادم تا به فروشگاهی برویم و وسیله ای که برای تزیین دوچرخه لازم داشتم را تهیه کنیم . اما از شانس بد ما این وسیله در نزدیکی محله خودمان پیدا نشد و بی خیال آن شدیم تا فردای آن روز و در روشنایی برای خریدن آن وسیله به فروشگاهی که در مکان دورتری  بود برویم . اما در حین برگشت در آن شب با دوچرخه هایمان با پیشنهاد دوستم از راه فرعی که نسبتا تاریک بود عبور کردیم . 

   در آن جاده فرعی دو پسر جوان که سوار بر موتورسیکلت بودند با موتور جلوی ما پیچیدند و ما را متوقف کردند . آن ها گوشی دوستم را از او به زور گرفتند ولی من پا به فرار گذاشتم . هنگامی که دیدم دوستم آنجا با آن دو خلافکار تنها مانده است برای کمک کردن بازگشتم و به کمک او رفتم . 

   یکی از آن ها با من درگیر شد و با چاقویی که در دست داشت ضرباتی را به دست و گردن من وارد کرد و من را زخمی کرد . بعد از این حادثه آن ها پا به فرار گذاشتند و گوشی دوستم را دزدیدند . 

نتیجه  : هرگز در شب ها تنها و در جاهای خلوت و تاریک رفت و آمد نکنید

نگارش دوازدهم درس سوم قطعه ادبی با موضوع شادی

تاریخ انتشار : ۱۳ ‎مرداد ‎۱۳۹۹

نگارش دوازدهم درس سوم قطعه ادبی با موضوع شادی

نگارش دوازدهم درس سوم قطعه ادبی

موضوع: شادی

   شادی و نشاط و خوشحالی چه عجیب ....! شما اینجا چه کار میکنید ؟ چه می خواهید در دنیای وحشی ما ....حتما راهتان را گم کردید؟ مردم سرزمین ما خیلی وقت است که قهر کرده اند از سر بی محلی شما ! چه طور جرئت میکنید حوالی ما بیایید؟لطفا بروید... 

نه نه !اشتباه کردم! اگر بگویم غلط کردم می مانید ؟حالا یه چیزی گفتم ..می شود نروید..؟می خواهم خوب این متن را بخوانید . این حال من نیست فقط...بلکه حال بچه هایست که میشناسم..... 

   شنیدی شادی! من تلخ ترین لبخندهای شیرینی را دارم که بد شیرینی اش به دل میزند...که حتی شما فکر کردید خوبم و رفتید ...میدانید من در اقیانوس دردهایم غرق شده ام ..هر موجی که می آید بیشتر غرق خاطرات میشوم ! بیشتر غرق میشوم! جدیدا غم شده خواهر دو قلوی من ! مثل هم لباس میپوشیم ..راه میرویم .. و میخندیم و گریه میکنیم..خلاصه جایی که من نباشم او هست مجلس را گرم میکند!..... 

   این را به کسی نمیگویم اما شما چرا ..هر شب در خانه ما مهمانی مهمی برگزار میشود. اول از همه خاطرات می آیند دست مرا میگیرند و به گوشه اتاق می برند ! ناراحتی چراغ را خاموش و در اتاق را میبندد.. بغض با یک لیوان آب می آید و اصرار میکند از آن بخورم ...اما دلتنگی هرشب با کیسه ای نمک کنارم مینشیند و قلبم را از سینه ام بیرون می آورد و آرام آرام نمک را می پاشد روی زخم ها..روی دردها..روی غم ها همه چیز را خوب میشناسد...!

   از من سوالات بدی می پرسند.همش می گویند چرا این کار را کردی ؟چرا این کار را نکردی؟ اما من در آن هیاهوی ترسناک سکوت می کنم و لبخند میزنم به روی بغض و میخندم به روی دلتنگی ... آنجاست که اوج دیوانگی ام را به رخ آنها میکشم..پس میروند..! 

لبخند میزنم تا کسی نداند که نهنگ های درون من خیلی وقت است که خودکشی کرده اند..!لبخند میزنم تا چیزهای پنهان بماند مثل دیوار اتاقم که ترک داشت آن را با کاغذ دیواری پوشاندیم...! 

   شادی و نشاط عزیزم چرا می آید و سریع میروید؟ حتما خدا گفته نزدیک مینا نشوید ها ....مینا مبتلا به غم است شادی را کم رنگ میکند...! 

   شاید من شادترین دختر غمگین جهان یا احساسی ترین دختر بی احساس جهانم اما ترجیح میدهم در ظاهر سکوت کنم ! اما مغزم درد میکند بس که با او سخن گفتم ..هر شب دعوایی جنجالی راه می اندازم که کمی به حرف دلم گوش کن ! اما نیست گوش شنوا ...!

هروقت من مردم قلبم و صورتم را کنار هم و مغزم و پاهایم را در جایی دورتر از من خاک کنید ... هیچ گاه به حرفم گوش ندادند ! هیچ گاه دوست های خوبی نبودیم..

در من همه چیز عجیب است...

   من به مغز میگویم به حرف قلب گوش کند ...من شب ها به جای پتو غم را روی خودم میکشم , من دلتنگی را جای بالش زیر سر میگذارم ... من خاطرات را بغل میکنم ....من هر شب گوشه ی دنج گلویم را به بغض میدهم .... همه چیز من هستم !!

   غم که جا خوش کرده در من ..! لای موهایم ایستاده تا ببیند کی دوباره آنهارا کوتاه میکنم ... روی قلبم نشته با مداد رنگی سیاه , سیاه میکند هرجایی که دلش خواست را ...شب بغلم میکند سردم نشود...راستی غم عزیزم راحتی ...!کفش هایم که پایت را نمیزنند!!!! 

شعر گردانی ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار پایه دوازدهم

تاریخ انتشار : ۱۲ ‎مرداد ‎۱۳۹۹

شعر گردانی ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار پایه دوازدهم

ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار

شعر گردانی ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار صفحه ی 76

 

ای صبا ، نکهتی از خاک ره یار بیار              ببر اندوه و دل و مژده دلدار

             بیار نکته ای روح فزا از دهن یار بگو              نامه ای خوش خبر از عالم اسرار بیار

    تا معطر کنم از لطف نسیم تو مشام              شمه ای از نفحات نفس یار بیار

 

گسترش ضرب المثل عالم شدن چه آسان آدم شدن چه مشکل مثل نویسی صفحه 93 کتاب نگارش دوازدهم انشا

تاریخ انتشار : ۱۱ ‎مرداد ‎۱۳۹۹

انشا صفحه ۹۳ کتاب نگارش دوازدهم ضرب المثل عالم شدن چه آسان آدم شدن چه مشکل گسترش مثل نویسی متن با رعایت ساختمان بند

 

گسترش ضرب المثل عالم شدن چه آسان

مثل نویسی ضرب المثل عالم شدن چه آسان آدم شدن چه مشکل

مقدمه : خداوند که انسان را خلق نمود تفاوت هایی بین وی و سایر موجودات قرار داد که یکی از این ویژگی توانایی آموختن است.

بدنه : انسان که به سن ۷ سالگی می رسد کم کم شروع به آموختن علم می کند و این علم آموزی از کلمه الف شروع شده و تا بی نهایت ادامه می یابد. هیچ محدودیتی برای کسب دانش و عالم شدن وجود ندارد. اما آیا این موضوع برای انسانیت هم صدق می کند؟ مدرسه ای وجود دارد که در آن انسانیت بیاموزند؟ و یا مدرسه ای که تمام معلم هایش معیارشان برای نمره دادن مثلا صداقت ، وفاداری، درست کاری، خوش عهدی و… باشد؟

گسترش عاقل نکند تکیه به دیوار شکسته مثل نویسی انشا ضرب المثل صفحه 93 نگارش دوازدهم

تاریخ انتشار : ۱۰ ‎مرداد ‎۱۳۹۹

انشا صفحه ۹۳ کتاب نگارش دوازدهم ضرب المثل عاقل نکند تکیه به دیوار شکسته گسترش مثل نویسی متن با رعایت ساختمان بند

گسترش ضرب المثل عاقل نکند تکیه به دیوار

مثل نویسی عاقل نکند تکیه به دیوار شکسته یعنی چه؟

 

مقدمه : انسان با ویژگی داشتن عقل و اراه از سایر موجودات متمایز می شود اما گاهی انسان ها از ویژگی داشتن عقل به خوبی استفاده نمی کنند.

بدنه : هرانسانی در طول مسیر زندگی خود با موانع بسیار زیادی مواجه می شود که باید با درایت و عقل خود این موانع را کنار بزند و از آسیب های مسیر به تکیه گاه هایی که برایش سودمند هستند ، پناه ببرد. اما گاهی انسان از لغزش های مسیر هراسان شده و تصمیمی اشتباه اتخاذ نموده و پا در مسیری غلط گذاشتهو نه تنها به تکیه گاه های امن مراجعه نمیکند بلکه به سمت کسانی یا چیزهایی می رود، که نه تنها به او یاری نمی رسانند بلکه او را در چاه هایی عمیق تر از چاله ای که در آن است می اندازنند. برای مثال تکیه بر پول ، ثروت ، دوستان نا سالم و…. عاقبتی جز سردرگمی ندارد. در واقعا تکیه کردن بر این چیزها مانند تکیه کردن بر دیوار شکسته می ماند که شاید گاهی سودمند باشد اما در اکثر مواقع دیوار روی سر انسان آوار شده و به او بسیار آسیب می رسانند. حتی اگر آسیب نرسانند بازهم تکیه گاه مناسبی نیستند.

نتیجه : در زندگی تنها تکیه گاه مناسب برای انسان خداوند متعال است که تکیه کردن بر او هرگز موجب آسیب رسیدن به انسان نخواهد شد.

 

مثل نویسی عاقل نکند تکیه به دیوار شکسته

 

مقدمه : منظور این است که انسان عاقل باید هر کار و‌عملی را براساس تعقل و تفکر انجام دهد و هیچگاه بدون فکر و اندیشه عمل نکند و به اصطلاح بی گدار به آب نزند.

برداشت شعر عشق شوری در نهاد ما نهاد جان ما در بوته سودا نهاد مفهوم صفحه 41 نگارش دوازدهم

تاریخ انتشار : ۹ ‎مرداد ‎۱۳۹۹

شعر گردانی صفحه ۴۱ کتاب نگارش دوازدهم انشا برداشت از شعر فخرالدین عراقی عشق شوری در نهاد ما نهاد جان ما در بوته سودا نهاد گسترش تفسیر پیام درباره درمورد شعر

برداشت شعر نگارش دوازدهم

شعر گردانی صفحه ۴۱ نگارش دوازدهم

انشا شعر عشق شوری در نهاد ما نهاد

 

انشا شعر عشق شوری در نهاد ما نهاد شماره 1

 

مقدمه : نمیدانم من یعقوب گونه ام یا جانان یوسف تبار است، که بویش را از فرسخ ها استشمام میکنم. نمیدانم اما هرچه که هست از جانب اوست و من نیز با آن خوش هستم و شاید این همان جنونی است که مجنون را دچار کرده بود.”

 

بدنه : تپش شدید قلبم، لرزش محسوس دستانم، گلگونی گونه هایم همه و همه در جانب او، ترس رسوایی را در جانم ریخت. او بی مهابا و آزادانه خنده سر میداد و سخن میگفت و حتی آنی هم فکر نمیکرد که دارد جان از تنم می‌ستاند. دیگر نتوانستم دوام بیاورم و دوان دوان بسوی اتاقم پناه بردم و به تمام سوالات مادرم از پشت در تنها گفتم خسته ام و سر در بالش فرو بردم.

میخواستم آن صنم را از یاد ببرم یا حداقل میخواستم از سِحر دلم با کسی سخنی بگویم و خو را خالی کنم، اما میدانستم که دیوانگی محض است چون اگر به تمسخر هم نگیرند مرا مجنون و کم عقل میپندارند. البته حق هم دارند این همه تفاضل سنی هم کم نیست. اما چرا به چشم من نمی آمد؟ و این دقیقا همان چیزی بود که مرا نمیدید و بچه مینگاشت.

روز به روز لرزش دستهایم بیشتر میشد، تمرکزم کمتر میشد، دیگر تپش قلبم مختص به لحظه ای نبود، تنگی نفس مهمان دائمی ام شده بود. مادرم با نگرانی مرا از این مطب روانه آن مطب میکرد اما ای کاش میتوانستم کمی از دردم را به او بگویم.

مدتی گذشت. به تمام آن حالات وخیمم افسردگی هم افزوده شد. او وقتی از حالم باخبر شد، به خانه‌مان آمد تا به رسم آشنایی‌اش، رفع تکلیف کند. تغییر حالت آن روزم، مادرم را هم مشکوک کرده بود. وقتی در مقابلش نشستم، احساس کردم بهتر از این نمیتوانم باشم. او با لبخندی حالم را پرسید و من که در حال اوج گرفتن به سوی ابر ها بودم به گفتن “خوبم” بسنده کردم. میخواستم نوای دلربای جانان طنین بخشِ فضا شود. گفت:” خبری برایت دارم که در اثنای تمام احوال بدت، خوشحالت میکند.” و من که رویا بافی هایم در آن لحظه را تبسمی بر لبانم کرده و به او زل میزدم، ناگه احساس کردم با گفتن حرفش به سوی من حمله‌ور شده و قصد خفه کردنم را دارد که ای کاش موفق میشد _”تقریبا دوهفته دیگر تا مراسم ازدواجم مانده است. خیلی بی سرو صدا پیش رفتیم چرا که دلبرم اینگونه طلب کرده بود. او را ندیده ای. او فرشته ای است که از آسمان برای من به زمین قدم نهاده.” در انتهای حرفهایش تنها کمی سیاهی میدیدم که آن هم پرید.”

 

نتیجه : حال که مدتهاست روحم به آسمان عروج کرده است، اما نمیدانم چرا پیکرم قصد رخت بربستن از زمین را ندارد. جنونم آخر دست مرا پیش مادرم رو کرد و او نیز به درخواست طبیب، مرا به دارالمجانین مصادره کرد. تنها چیزی که تا اینجای زندگی عایدم شده این است که عشق زیباترین حس زندگانی است حتی اگر به وصلت پایان نپذیرد و کوهی از اندوه بر دوشت نهد، ارزش تجربه کردن را دارد.” 

 

گسترش از دل برود هر آن که از دیده برفت انشا ضرب المثل صفحه 27 کتاب نگارش دوازدهم

تاریخ انتشار : ۸ ‎مرداد ‎۱۳۹۹

انشا صفحه ۲۷ کتاب نگارش پایه کلاس دوازدهم گسترش مثل نویسی ضرب المثل از دل برود هر آن که از دیده برفت

از دل برود هر آنکه از دیده برفت نگارش دوازدهم

انشا در مورد از دل برود هر آن که از دیده برفت

انشا از دل برفت هر آن که از دیده برفت مقدمه و نتیجه

 

مثل نویسی از دل بود هر آنکه از دیده برفت شماره 1 :

در روزگاران قدیم دو پسر با یکدیگر دوست بودند . آن ها از زمان کودکی با یکدیگر بزرگ شده بودند و خیلی به همدیگر وابسته بودند . آن ها در همه کارهایشان به همدیگر کمک می کردند و اگر برای یکی از آن دو مشکلی پیش می آمد ، نفر دیگر برای حل مشکل دوستش از هیچ کمکی دریغ نمی کرد .

آن دو پسر در زمان کودکی هر روز از صبح تا شب با همدیگر بازی می کردند . و حتی در بعضی روزها به خانه همدیگر می رفتند و آنجا شب تا صبح استراحت می کردند . 

پسرها هر دو بزرگ شدند و به مدرسه رفتند . در زمان تحصیل هر دو پسر با همدیگر به مدرسه رفته و با همدیگر از مدرسه به خانه بر می گشتند . گاهی هنگام برگشت از مدرسه به خانه برای همدیگر خوراکی می خریدند و می خوردند و از بودن با همدیگر بسیار لذت می بردند . 

هنگام درس خواندن هر دو پسر با همدیگر به پارک می رفتند و همیشه با هم درس می خواندند و در درس هایشان به همدیگر بسیار کمک می کردند . 

پسرها کمی بزرگ شدند و طوری شده بود که دور شدن آن ها از هم حتی برای یک لحظه برایشان بسیار سخت و طاقت فرسا شده بود . 

پس از اینکه آن دو نفر به سن جوانی رسیدند یکی از آن دو جوان برای کار کردن و کسب درآمد مجبور شد تا به شهر و دیار دیگری برود و مدت زمان زیادی را برای کارش در آن شهر بماند و این باعث شد تا چند سالی نتواند دوست قدیمی اش را ببیند . 

پس از چند سال که مشغولیت جوان کمتر شد ، تصمیم گرفت که به دیدار دوست قدیمی و صمیمی اش برود . وقتی که جوان به دیدار دوستش در شهر دیگر رفت . دوست قدیمی اش او را نشناخت و با او به سردی رفتار کرد . زیرا دوست قدیمی اش چند سالی می شد که او را ندیده بود و کلا او را فراموش کرده بود . در این موارد ضرب المثلی هست که می گویند " از دل برود هر آنکه از دیده برفت"

 

گسترش ضرب المثل باز فیلش یاد هندوستان کرد

تاریخ انتشار : ۷ ‎مرداد ‎۱۳۹۹

انشا صفحه ۲۷ کتاب نگارش پایه کلاس دوازدهم گسترش مثل نویسی ضرب المثل باز فیلش یاد هندوستان کرد.

باز فیلش یاد هندستون کرد نگارش دوازدهم

انشا ضرب المثل باز فیلش یاد هندوستان کرد

در این مطلب 8 انشا با این موضوع وجود دارد. برای دیدن باقی انشا ها روی ادامه مطلب کلیک کنید.

 

انشا شماره (1)

مقدمه : در زندگی انسان های بسیاری می آیند و بعد رهسپار نیستی می شوند. رهسپار خاطره ها! گذشته ها! رهسپار تنهایی ها و فراق و نبودن ها!

بدنه : دست در دست مادرم کوچه پس کوچه های رودسر را طی می کردیم. مدت ها بود به اینجا نیامده بودیم. به غیر از صدای هوهوی باد در آغوش برگ های زرد پاییزی و مشت باران کوفته شده بر پاره آجر ها صدایی شنیده نمی شد. گویی بر دهان مادرم مهر خاموشی زده بودند.

بود و نبود. به یاد این شعر افتادم که:

هرگز وجود حاضر غایب شنیده ای؟

من در میان جمع و دلم جای دیگر است

مادرم دلش در کوچه های کودکی اش پر می کشید. به یاد خانه قدیمی شان افتاده بود. خانه بود اما حالا دیگر مال آنها نبود حالا دیگر پدربزرگی نبود که گل های باغچه را آب دهد و مادربزرگی نبود که چای دم کند. دیگر بچه ها بزرگ شده بودند و صدای خنده هایشان سکوت بی رحم پاییز را در هم نمی شکست. حالا دیگر سال هاست همه آنها رفته اند و از تمام خاطرات خوش آن روزها تنها یک زندگی شهرنشینی در تهران باقی مانده بود.

به راستی که مادرم الان به چه می اندیشد؟ هر سال شب یلدا و روز پدر و یا روز مادر که می شود مادرم فیلش یاد هندوستان می کند. یاد دست های پر محبت و عشق پدر و مادرش!

به خانه ای که زمانی روزهای کودکی مادرم در آن سپری می شد رسیدیم. آن بوته گل یاس را به خاطر دارم اما انگار ریشه هایش همراه با رفتن پدربزرگ خشکیدند و عطر آن با مادربزرگ به خاک سپرده شد.

نتیجه : زندگی شهرنشینی و تجملاتی هرقدر رفاه به دنبال داشته باشد، اما باز روزی می رسد که دلمان برای آن زندگی های پراز عشق و صفا تنگ میشود. بالاخره روزی فیل مان یاد هندوستان میکند.

انشا با موضوع باز فیلش یاد هندوستان کرد نگارش دوازدهم

گسترش ضرب المثل آفتاب پشت ابر نمی ماند پایه دوازدهم

تاریخ انتشار : ۵ ‎مرداد ‎۱۳۹۹

گسترش ضرب المثل آفتاب پشت ابر نمی ماند پایه دوازدهم

 

گسترش ضرب المثل آفتاب پشت ابر نمی ماند پایه دوازدهم انشا شماره 1 :

آدم های بسیاری در این کره ی خاکی زندگی می کنند که در طول عمرشان مشغول به انجام دادن کارهای خوب ، چه بزرگ و چه کوچک هستند و گاهی بعضی از آن آدم ها برای همیشه به صورت ناشناس باقی می مانند .

حضرت علی علیه السلام از آن دسته آدم های با تقوایی بودند که همیشه برای کمک کردن به دیگران پیش قدم می شدند و کمک کردن ایشان به دیگران از راه های مخلتفی صورت می گرفت مثلا گاهی بخشیدن انگشترش در حین رکوع نماز به فقیری یا حتی هنگامی که مردم هر گونه سوالی داشتند از آن حضرت می پرسیدند و آن حضرت جواب کامل و صحیح و یا توضیحی قابل درک آن شخص بیان می نمودند.

گاهی اوقات حضرت علی علیه السلام در نیمه های شب هنگامی که رهگذری در کوچه ها عبور نمی کرد ایشان به در آن خانه های فقیر نشینی می رفتند که از قبل آن ها را شناسایی کرده بودند و برای آن ها غذا ، پول یا لباس می بردند و اینگونه به آن مردم کمک می کردند.

آن حضرت با این که در زمان خود دشمن های فراوانی نیز داشتند آما آن ها هرگز نتوانستند باعث پوشش خوبی ها و نیکی ها و یا حتی کمک های ایشان به افراد ضعیف و ناتوان شوند و اینجاست که ما هم باید درک کنیم که اگر کار خوبی انجام دهیم و یا نیازی را از شخصی بر طرف سازیم ما نیز به آرزوهایمان خواهیم رسید و کار های ما در درگاه خداوند پوشیده نمی ماند و هیچ کدام از کارهای ما بی نتیجه نخواهند بود و اینجاست که می گویند : آفتاب پشت ابر نمی ماند.

گسترش به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی انشا ضرب المثل صفحه 27 کتاب نگارش دوازدهم

تاریخ انتشار : ۴ ‎مرداد ‎۱۳۹۹

انشا صفحه ۲۷ کتاب نگارش دوازدهم گسترش ضرب المثل درباره درمورد به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی مثل نویسی

به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی

گسترش ضرب المثل به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی

 

مقدمه : با من حرف از عشق نزنید. بامن از بودن ها و رسیدن ها حرف نزنید. بامن از لیلی و مجنون و شیرین و فرهاد نگویید. آخر مگر کدام لیلی بر سر خاک مجنونش جان میدهد؟ کدام فرهاد بیستون را برای لیلی اش جابه جا میکند؟

بدنه : تمام کسانی که از عشق می نالند روزی بی تاب عشق بودند. تمام بی احساس ها لبریز از احساس و تمام سنگدل ها دل رحم ترین بودند. با من از عشق نگویید. بامنی که پیش از آنکه تو معنای عشق را بدانی عاشق شدم از عشق مگو. با من از سیاهی موهایش و دلربایی چشمانش و زیبایی لبخندش و صدای خنده هایش نگو. نگو چرا که من دیگر دلم برایش تنگ نمی شود. دیگر نگاهم به نگاهش قفل نمی شود و چشمانم بارانی نمی شود. مدت هاست چشمانم بارانی نمی شود چرا که ابری توان شکستن بغض گلویم را ندارد.

چه کسی گفته عاشقی یعنی آغوش یار و بوسه های پر مهر و قدم زدن در خیابان و بوی نم باران و خش خش برگ های پاییزی؟ عاشقی یعنی کنج اتاق و گریه ها و التماس هایت به خدا… عاشق نیستی اگر این جمله را بارها و بارها به خدا نگفته باشی که : ده میلیارد انسان برای تو فقط یکی برای من! عاشقی یعنی دویدن و زمین خوردن وبرخواستن و نهایتا نرسیدن!

نتیجه : با تمام تجارب تلخی که با تو داشتم اگر الان از من بپرسند که حاضری به گذشته باز گردی؟ پاسخ مثبت میدهم به گذشته بر میگردم و باز گرمای نگاهت را بر لبانم هنگامی که با ذوق اتفاقات رنگارنگ را تعریف میکردم حس میکنم. اما افسوس که دفتر عشق و عاشقی من و تو به پایان رسیده اما حکایت عاشقی هم چنان باقی است. در این میان فقط من و تو تمام شده ایم.

 

انشایی برای به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی

 

مقدمه : در زندگی هرشخص روزهایی هست که شاید هرگز تکرار نمی شوند. اولین روز مدرسه، اولین روز ملاقات با یک دوست، و روزی که از دانشگاه فارغ التحصیل می شویم.

قطره بارانی هستید که از ابری چکیده اید...

تاریخ انتشار : ۱۵ ‎بهمن ‎۱۳۹۷
قطره بارانی هستید که از ابری چکیده اید...

باران

 

موضوع انشا: قطره بارانی هستم که ابری چکیده ام ...

قطره ی بارانی هستید که از ابری چکیده اید، دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

مقدمه:

چه کسی می گوید که یک قطره در زندگی جایی را نمی گیرد و می توان به راحتی از آن گذر کرد مگر اینطور نیست که همین قطره ها جمع می شوند و از پس آن دریایی شکل می گیرد به عظمت دنیا.

تنه انشاء:

از تنش ابرها باران تشکیل می شود و از آن قطره های باران هستند که از آسمان خدا بر زمین نازل می شوند از بین این قطره ها که شادی و خنده در کنار یکدیگر فرود می آمدند یکی از آن ها من بودم که همراه با دوستانم قل می خوردیم و می خندیدیم. اما در این بین ناگهان من از دوستانم جداشدم و بر روی برگ درختی چکیدم و روی برگ نشستم و من با وجودم گرد و خاک را از رویش پاک کردم و برگ نیز در حالی که از تمیزی برق می زد به من لبخند زد و من اینکه توانستم با وجودم وجودش را تمیز کنم بسیار خوشحال شدم اما طولی نکشید که روی برگ لیز خوردم به جوی آبی روی زمین چکیدم. آنجا قطرات زیادی مانند من حضور داشتند و دوباره دوستانی پیدا کردم روان شدیم و در راه با تخته سنگ های زیادی برخورد کردیم. گاهی حیوانی یا پرنده ایی از لب جوب آبی می نوشید و گاهی باد می وزید و جریان آب را تندتر می کرد و گاهی ملایم و آرام روان بودیم تا به رودخانه ایی پرخروش رسیدیم و جوی آب که انشعاب باریکی بود به جریان عریض و محکم رودخانه رسیدیم از میان تخته سنگ ها گذر کردیم و به جنگل رسیدیم و از جنگل عبور کردیم و به کوه رسیدیم و از میان کوه ها گذر کردیم تا در نهایت پشت سد بزرگی متوقف شدیم. از آنجا با خیلی ها دوست شدم و تا کمی که صمیمی شدم و کمی ساکن شدم دریچه را باز کردند و وارد لوله های بزرگ شدم، گذر کردم تا به لوله های کوچک رسیدم و باز هم گذر کردم تا در نهایت از شیر آبی خارج شدم و وارد لیوان آبی گشتم ، پسرک کوچکی با دست هایش دور لیوان را گرفته بود و من را نوشید.. این چرخه ادامه دارد و باز می آید و باز می رود مهم این است که این چرخه می آید و می گذرد و زندگی جریان می یابد و ادامه دارد.

نتیجه گیری:

زندگی همین است، از یک جایی شروع می شود گاهی در این میان ضربه ایی می خوری و گاهی از سر لذت ذوق می کنی. گاهی دیگری را شاد می کنی و گاهی اشک را مهمانش می کنی اما مهم این است که ما انسان ها نیز مانند قطرات باران هستیم به تنهایی شاید آن قدر به چشم نیاییم اما همین که در کنار یکدیگر باشیم قطره ها می شوند دریایی بزرگ به عظمت دنیا، زندگی همین است جریان دارد و می گذرد و مهم این است که در میان چه چیزی را به جا بگذاریم لحظات خوب یا بد.

قطره ی بارانی هستید که از ابری چکیده اید - Enshay.blog.ir

موضوع انشا: در مورد قطره بارانی هستید که از ابری چکیده اید

قطره ی بارانی هستید که از ابری چکیده اید، دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

وقتی چشمانمان را میبندیم و دراوج خستگی و تلاش لحظه ای خود را جای قطره باران میگذاریم گویا سال هاست که قطره بارانی بوده ایم و از ابری چکیده ایم این تجربه همراه با بوی خوش آنچنان آرامش بخش است که هر انسانی را در هر لحظه و ساعتی در دنیای خویش دچار حسی متفاوت میکند. 

 

هروز که نور خورشید با شعاع طلایی خود نور افشانی را آغاز کرد یکی از انوار آن به چشمم میخورد و چشمم را باز کردم هرچه به اطراف خود نگاه میکردم تا بیکران افق فقط آب بود و در دور دست ها کوه بلند و عظیمی جلوه گری میکرد تازه به خود آمده بودم و داشتم از زیبایی های خلقت لذت می بردم که حس کردم در نور خورشید غرق شده و گرم شدم و احساس سبکی لذت بخشی بود از ابر های اطراف بالاتر رفتم حالا خودم را بالاتر از همه ی کوه ها و دریایی دیدم ،سبکتر و بی پروا تر به هر سو که دلم میخواست حرکت میکردم .حالا دیگر احساس پرنده ای سبکسال داشتم و شوق انگیز دنبال این بودم دوست کجا بروم که در آن لحظه دوست داشتم به بالاترین قله ها و تپه ها بروم رفتم و رفتم تا که به قله رسیدم دیدم زیبایی های پایینی چه لذت بخش تر است .شوق رفتن لحظه آرام و قرار برای من نمیگذاشت ناگهان دیدم از بالای کوه کنده شدم و به هر طرف پرتاب میشوم اختیارم به خود نبود باد بیچاره خانه و آشیانه ای نداشت دنبال مکانی برای استراحت می گشت اما دیگر داشت دیوانه میشد و من همراه این دیوانه ها رها شده و به هر طرفی میرفتم ،سردم شده بود رعد و برق به هر طرف شلاق میزد ناگهان دیدم قطرات ابری تشکیل شد از اتحاد و هماهنگی ترسمان ریخته شد و بیشتر به هم چسبیدیم تازه آرام شده بودیم که باد دیوانه مارا ز جای خود کند و به جای دورتر برد. 
زیر آسمان زمین خشکی بود و آسمان به حال زمین خشک و بی آب و علف سوخت .قطرات دیگر را نگاه کردم دیدم همه درحال اشک ریختن هستند و در آن لحظه بی انتظار شروع به گریستن کردم و دیدم با سرعت به زمین خشک رسیدم روی زمین حرکت کردم همچنان می غلتیدم تا به دره های خروشان رسیدم دیگر خودم را گم کردم و خودم را به دست سرنوشت دادم و به همراه آب های خروشان و جاری از دره ها و کوه ها و زمین های مختلف گذشتیم تا به کنار دریا رسیدیم آرام آرام دیدم برگشته ام ،نفسی راحت کشیدم و دوباره آسمان خروشان را مشاهده کردم.

قطره ی بارانی هستید که از ابری چکیده اید - Enshay.blog.ir

موضوع: قطره ی بارانی هستید که از ابری چکیده اید

قطره ی بارانی هستید که از ابری چکیده اید، دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

لحظه ی فرود است ،اما نمیدانم این سقوط است یا فرودی پیروز مندانه،آرزو میکنم زیرپایم دشتی از گل های تشنه باشدکه چشم به آسمان دوخته اند یا شاید دریایی بی کران،مگر غیر از این است که آرزوی هر قطره ای دریا شدن است .اینهاآرزوهایی بزرگ است اما خب بگذار باشد،آرزوست دیگر جنس رویا دارد.ای کاش فرودم درگودال آبی باشد،آبی زلال که پرندگان تشنه را سیراب کند.هنوز هم میترسم باخودم می گویم نکند روی سنگ فرش این خیابان های شلوغ زمین بخورم و زیر پای آدم های بی تفاوت و ماشین های رنگاوارنگ تکه تکه شوم.می خواهم چشمانم راببندم وفرود بیایم، نمی دانم چه اتفاقی خواهد افتاد به پایین نگاه کردم وقت رفتن است،دختربچه ای باگیسوانی درهم بافته شده وچشمانی پراز اشک درحالی که سرش را بالا گرفته وروبه آسمان دعا میکند:خداوندا می گویند وقتی باران می آید تو به ما نزدیک تری و صدای ما زودتر به گوش تو میرسد...خدایا مادرم بیمار است وهمه می گویند قرار است پیش تو بیاید اما مادرم را نزد خودت نبر،اگر او را ببری من تنها میشوم. دراین هنگام قطره ی اشکی از چشمان او بر روی گونه هایش لغزید ومن نیز فرود آمدم وبه قطره اشکی که ازقلب دخترک چکیده بود پیوستم...من هم به آرزویم رسیدم و طعم عشقی پاک را چشیدم. 

قطره ی بارانی هستید که از ابری چکیده اید - Enshay.blog.ir

 

موضوع: قطره بارانی هستید که ازابری چکیده اید...

قطره ی بارانی هستید که از ابری چکیده اید، دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir
توصیف زیبای بی پایان جهان که از بلندی ها،زیبایی هایی رابه من ندا میدهند.جویبارهای زلالی رامیبینم که منتظرند تاقدم برخانه ی آنها بگذارم تمام دیدن این عالم که معرفتی از کردگار جهان است هیچ وقت تمام نمی شوند چشم خریداری باید پیش خود داشته باشم تا به صورت نهایت وباتمام توانم به نگریستن تمام این مخلوقات بپیوندم...
ای کاش که دوستی داشتم؛اگر کوه ها کر نبودند واگر آبها تر نبودند،که می توانستم با آنها گفت وگویی تازه می کردم تاتنها نمانم تماشای این مناظر خیلی دلپذیر است ولی ای کاش درهمین جا بمانم افسوس که خانه ی من در زمین است ناگهان سر خوردم وبه زمین افتادم نقشی برزمین بستم همه با صدای من آرام گرفتندگویا که شهرجدیدی رامتولد کرده بودم همه جاپرازعطرکائناتی شده بود که ابر پنبه ای به من تحفه ای داده بود.
زمین را بالطافت ونرمی خاصی نوازش کردم آری که ذهنم درگیر یک مسئله ای شد که آن صورتگر ماهر بی تقلید از چه کسی، این همه نقاشی میبرد بر صفحه ی هستی و آنها را با این همه نقش و نگار می افریند. 
خستگی تمام تنم را فراگرفت ولی بعد از اینکه به سمت راست میدان حرکت و سر خوردم خاک تشنه تکانی خورد؛ جنب و جوشی ناآشنا، بود گویا که گیاهی تازه وارد این جهان شگفت انگیز میشد. و متولدی تازه را به تمام جهان تبریک گفتم تولدی که زندگی خوبی را برایش آرزومند بودم تا اینکه خورشید تمام نورش را به جهان تقدیم کرد... .

قطره ی بارانی هستید که از ابری چکیده اید - Enshay.blog.ir

موضوع: قطره بارانی هستید که از ابری چکیده اید...

قطره ی بارانی هستید که از ابری چکیده اید، دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

اگر مثل من قطره ی بارانی باشید،حتما به جاهای زیادی سفر کرده اید و شاهد وقایع بسیاری بوده اید. یکی از تلخ ترین آنها را بازگو می کنم.

اولش چشم هایم را در هاله ای از دود و غبار باز می کنم و ابرها را در حال جنگ شمشیرکشیدن به یکدیگر می بینم؛ برای همین خودم را به پایین می اندازم تا ببینم خارج از این محوطه چه جور جایی هست...
وقتی از بین ابرهای خشمگین سر می خورم،سرمای باد و گرد و غبار را که مانند تیغ به بدنم فرو میروند حس می کنم.می بینم که نه تنها خارج از ابرها جای بهتری نیست بلکه در قیاس این دو، آن ابرها حکم پر قو را داشتند.
در میان این همه درد،خواستم لااقل نفسی بکشم؛اما تا این کار را کردم،بدنم پر از ذرات ریز سرب و مواد سمی معلق در هوا شد.دیگر کاملا از این دنیا ناامید شده بودم که ناگهان چشمانم به سبزی گیاهانی افتاد که به فاصله ی زیاد از هم قرار داشتند و بیشترشان هم به خاطر همین آلودگی ها و بلاهایی که انسان ها بر سرشان آورده بودند،خشک و یا قطع شده بودند.
با بدنی پر از سرب و قلبی پر از اندوه،وارد خاک شدم و هنگامی که به سمت ریشه ی گیاهی می رفتم که در حال خشک شدن بود،با خود گفتم:《این انسان ها چقدر ناسپاسند که هدایای طبیعت را به زباله ها و وسایل بی مصرف خود تبدیل می کنند. همانطور که من به سرعت تبخیر می شوم،انسان ها نیز به دست خودشان به سرعت نابود می شوند و فقط حیف این کره ی خاکی است که بدون انسان ها چقدر می توانست زیبا باشد.

قطره ی بارانی هستید که از ابری چکیده اید - Enshay.blog.ir

 

موضوع: قطره بارانی هستید که ازابری چکیده اید...

قطره ی بارانی هستید که از ابری چکیده اید، دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

در یکی از روزهای خوب بهاری همراه دوستانم روی ابرها در حال بازی بودیم ناگهان صدای بلند رعد و برق به گوش رسید و ابرها در حال مچاله شدن بودن و من همراه دوستانم از بالای ابرها به پاین سقوط کردیم . من خیلی در آن لحظه حس خوب و در کنار آن حس ترس داشتم . وقتی که به زمین رسیدم درون یک رودخانه پر فشار افتادم که همهقطره های اطراف من هم همراه با من وارد رودخانه شدن.

 

من در آن لحظه خیلی ترسیدم اما در کنار آن لذتی وصف ناپذیر داشتم که همراه موج رودخانه در حال بالا و پایین پریدن بودم و مانند سرسره ایی عمل می کرد که ما را از مسیر رودخانه به سمت پایین می کشید . کمی بعد باران قطع شد و رودخانه به مرور زمان آرام تر گرفت و ما با آرامش در مسیر جریان پیدا کردیم و در نهایت وارد یک مزرعهشدیم که با استفاده از من و دوستانم , محصولات خودرا ابیاری می کردند.

مابه درون خاک منتقل شدیم , در آنجا چیزهای عجیب و باور نکردنی دیدیم . در زیر زمین نیز سفره های زیر زمینیوجود داشت که ما دوباره از طریق این سفره های زیرزمینی به بالای کوه رسیدیم که به آن چشمه های معدنی می گویند.

و دوباره در فضای ازاد رها شدم که بعد از مدت ها که درون زمین بودم حس تازگی و سر زندگی را دوباره حس کردم ودر نهایت در اثر تابش خورشید تبخیر شدم و دوباره به روی ابرها باز گشتم که به این فرایند که برای من تحولی دوباره بود , گردش آب می گویند.

مدیر وبلاگ:احمدرضا مرادی وستگانی
شما هم انشا های زیباتونا برامون بفرستین

انشا در مورد: لبخند پدر :)

تاریخ انتشار : ۱۰ ‎دی ‎۱۳۹۷

 

موضوع انشا: لبخند پدر

 

به راستی چه زیبایند آنانی که لبخندی بر لب دارند!
پدرم لبخند تو زیباترین لبخندهاست چرا که سختی و رنج روزهای زندگی را با شیرینی لبخندت را نشان می دهی‌!
چشمانم را می بندم و زیباترین لحظه ها را در خاطرم ورق میزنم به لبخند پدر که میرسم شادی ، قلبم را لبریز میکند.گویی سالهای جوانی پدرم پشت آن لبخند زیبا نهفته شده است. لبخند پدر را به چه مانند کنم!
به تصویری از بهاری زیبا یا به شکفتن گلی سرخ!
مرا وارد فصل بهار می کند بهاری که در آن امید شکوفه می دهد!
پدرم کوه است ولبخندش دره ای ست پر از شور ، نشاط و زندگی!
پدر تکیه گاهیست که بهشت زیر پایش نیست اما اوست که بهشت را می سازد او مجاهدیست که در اوج سختی ها و مشقّت ها برای فرزندانش بهشتی می آفریند و آنها را به قلّه ی سعادت می رساند. تار و پود من از رود خانه لبخند پدرم سرچشمه میگیرد وزندگی ام با خشک شدن این رود خانه به انتها می رسد.
مهربانم! تو را به جای همه ی کسانی که نشناخته ام دوست دارم.
تورا به قدر محبوبیت آفتاب در یک روز زمستانی سرد دوست دارم!
تورا به اندازه ی تلخی لحظه های بی تو بودن دوست دارم!

colorfultree.blog.ir
نویسنده:مریم مقدم زاده دوازدهم تجربی

مدیر وبلاگ:احمدرضا مرادی وستگانی

 

انشا در مورد: غروب

تاریخ انتشار : ۵ ‎دی ‎۱۳۹۷

 

موضوع انشا: غروب

 

غروب خورشید از زیبا ترین منظره هایی است که جلوه گر زیبایی های خداوند است.هرکدام از ما این منظره ی زیبا را به گونه ای توصیف می کنیم.‌

چقدر زیبا و دل انگیز است تماشا کردن غروب خورشید آن هم در کنار دریا و حتی کوه ها!
اما این منظره هر چقدر هم که جذاب و زیبا باشد برایم از همه چیز دلگیر تر است.
وقتی غرور آسمان شکسته می شود و آفتاب محو می شود،دلم می گیرد! سخت می گیرد!
کسی نمی داند چرا هنگام غروب دلتنگ می شوم!
هنگام غروب،بی قراری ها و بهانه گیری هایم شروع می شوند،دلتنگ کسی می شوم که مدت هاست از او بی خبرم.نمی دانم دلش برای من تنگ می شود؟
می دانید چرا هنگام غروب یاد او می افتم؟
چون او همیشه به من می گفت من هنگام غروب احساس دلتنگی می کنم...
خلاصه،منظره ی غروب تکرار دلتنگی بود.
اما هرگز فکرش را نمی کردم که روزی غروب باشد اما او نباشد!
یک سال است که از من دور ونزد خدایش رفته.اما من چه کنم با دلتنگی هایم هنگام غروب و فقدانش؟!
آه ای غروب دلتنگی!
متحیّرم چه بنویسم!
فقط تو می دانی با من چه میکنی!
چگونه می شود آشوب درونم را آرام کنم؟
می دانی وقتی آسمان را پر از دلتنگی می کنی در من چه هیاهو و غوغایی می شود؟
از خود می پرسم که غروب چه اتفاقی افتاد که تو هم غروب کردی؟
با غروبت خنده ات را فراموش کردم.
مادر بزرگ خوبم! مهربان مادر! ای غروب دلتنگی هایم
دوستت دارم...

نویسنده: اسماء حزباوی - دوازدهم انسانی

 

 

خط

 

موضوع انشا: غروب آفتاب شهر من

 

رنگ غروب آفتاب شهر من،خالص ترین،نزدیک تر وصادق تر باقی می ماند.تنها رنگی که تغییر نکرده است،خیره کننده نیست وهیچ رنگ دیگری ندارد،زیرا این یک رنگ نفیس است که توسط دست خداوند ساخته شده است که بزرگترین هنرمندان نمی توانند به آن دست یابند.

غروب آفتاب در تالاب شهر خودم نشانگر رنگی قرمز در سطح آب هاست که به نظر میرسد خورشید در تالاب درحال غرق شدن است.
غروب آفتاب در شهر من بسیار متفاوت است‌،زیرا در آن تمام زیبایی ها خلاصه می شود!صفای دل های مردم این شهر را میتوان در غروب آفتاب تماشا کرد.

واما؛ همانطورکه در غروب آفتاب زادگاه من زیبایی ها را مشاهده میکنم ولذت می برم،با نگاه کردن به این منظره در سکوت وداستان های دلتنگی قرار میگیرم وبه یاد روزهای سخت زندگی می افتم.
روزهای جدایی،دلتنگی ظلم!
و روزهای تلخ زندگی و... روزهایی که فقط با آمدن محبوب من شیرین خواهد شد!
هنگامی که به منظره ی غروب می نگرم،دلتنگ کسی میشوم که مدت ها از نظر همه غایب است وپشت ابرها پنهان شده است.

اما بعد از هر غروبی طلوعی نیز وجود دارد و روزی فرا میرسد که محبوب تمام خسته دلان ظهور می کند وجهان را با نور خود روشن خواهد ساخت.
بس است غروب تو ای محبوب من!
طلوع کن وآسمان تاریک چشمان مرا روشن کن!

نویسنده: فاطمه مطرودی - دوازدهم تجربی

 

مدیر وبلاگ:احمدرضا مرادی وستگانی

 

متاسفانه امکان درج خودکار کادر جستجو یا جعبه دنبال کنندگان در این قالب وجود ندارد، لطفا برای درج از حالت دستی استفاده نمایید.