1. دروغ مصلحت آمیز به ز راست فتنه برانگیزن در یکى از جنگها، عده اى را اسیر کردند و نزد شاه آوردند. شاه فرمان داد تا یکى از اسیران را اعدام کنند. اسیر که از زندگى ناامید شده بود، خشمگین شد و شاه را مورد سرزنش و دشنام خود قرار داد که گفته اند: ((هر که دست از جان بشوید، هر چه در دل دارد بگوید.))وقت ضرورت چو نماند گریزدست بگیرد سر شمشیر تیزشاه از وزیران حاضر پرسید: ((این اسیر چه مى گوید؟))

یکى از وزیران پاکنهاد گفت : اى آیه را مى خواند:

((والکاظمین الغیظ و العافین عن الناس ))

((پرهیزکاران آنان هستند که هنگام خشم ، خشم هود را فرو برند و لغزش ‍ مردم را عفو کنند و آنها را ببخشند.))

(آل عمران / 134)

شاه با شنیدن این آیه ، به آن اسیر رحم کرد و او را بخشید، ولى یکى از وزیرانى که مخالف او بود (و سرشتى ناپاک داشت ) نزد شاه گفت : ((نباید دولتمردانى چون ما نزد سخن دروغ بگویند. آن اسیر به شاه دشنام داد و او را به باد سرزنش و بدگویى گرفت .

شاه از سخن آن وزیر زشتخوى خشمگین شد و گفت : دروغ آن وزیر براى من پسندیده تر از راستگویى تو بود، زیرا دروغ او از روى مصلحت بود، و تو از باطن پلیدت برخاست . چنانکه خردمندان گفته اند: ((دروغ مصلحت آمیز به ز راست فتنه انگیز)) هر که شاه آن کند که او گویدحیف باشد که جز نکو گویدو بر پیشانى ایوان کاخ فریدون شاه ، نوشته شده بود:جهان اى برادر نماند به کسدل اندر جهان آفرین بند و بسمکن تکیه بر ملک دنیا و پشتکه بسیار کس چون تو پرورد و کشتچو آهنگ رفتن کند جان پاکچه بر تخت مردن چه بر روى خاک(به این ترتیب با یادآورى این اشعار غرورشکن و توجه به خدا و عظمت خدا، باید از خواسته هاى غرورزاى باطن پلید چشم پوشید و به ارزشهاى معنوى روى آورد و با سر پنجه گذشت و بخشش ، از فتنه و بروز حوادث تلخ ، جلوگیرى کرد، تا خداوند خشنود گردد.)2. عبرت از دنیاى بى وفاگیکى از فرمانروایان خراسان ، سلطان محمود غزنوى را در عالم خواب دید که همه بدنش در قبر، پوسیده و ریخته شده ، ولى چشمانش همچنان سالم و در گردش است و نظاره مى کند. خواب خود را براى حکما و دانشمندان بیان کرد تا تعبیر کنند، آنها از تعبیر آن خواب فروماندند، ولى یک نفر پارساى تهیدست ، تعبیر خواب او را دریافت و گفت : ((سلطان محمود هنوز نگران است که ملکش در دست دگران است !)) بس نامور به زیر زمین دفن کرده اندکز هستیش به روى زمین یک نشان نماندوان پیر لاشه را که نمودند زیر خاکخاکش چنان بخورد کزو استخوان نماندزنده است نام فرخ نوشیروان به خیرگرچه بسى گذشت که نوشیروان نماندخیرى کن اى فلان و غنیمت شمار عمرزان پیشتر که بانگ بر آید فلان نماند

FlashBook.blog.ir

3. اسب لاغر میان به کار آیداپادشاهى چند پسر داشت ، ولى یکى از آنها کوتاه قد و لاغر اندام و بدقیافه بود، و دیگران همه قدبلند و زیبا روى بودند. شاه به او با نظر نفرت و خوارکننده مى نگریست ، و با چنان نگاهش ، او را تحقیر مى کرد.

آن پسر از روى هوش و بصیرت فهمید که چرا پدرش با نظر تحقیرآمیز به او مى نگرد، به پدر رو کرد و گفت :

اى پدر! کوتاه خردمند بهتر از نادان قد بلند است ، چنان نیست که هرکس ‍ قامت بلندتر داشته باشد، ارزش او بیشتر است ، چنانکه گوسفند پاکیزه است ، ولى فیل مردار بو گرفته مى باشد:آن شنیدى که لاغرى داناگفت بار به ابلهى فربهاسب تازى وگر ضعیف بودهمچنان از طویله خر بهشاه از سخن پسرش خندید و بزرگان دولت ، سخن او را پسندیدند، ولى برادران او، رنجیده خاطر شدند.تا مرد سخن نگفته باشدعیب و هنرش نهفته باشدهر پیسه (35) گمان مبر نهالى (36)شاید که پلنگ خفته باشداتفاقا در آن ایام سپاهى از دشمن براى جنگ با سپاه شاه فرا رسید. نخستین کسى که از سپاه شاه ، قهرمانانه به قلب لشگر دشمن زد، همین پسر کوتاه قد و بدقیافه بود، که با شجاعتى عالى ، چند نفر از سران دشمن را بر خاک هلاکت افکند، و سپس نزد پدر آمد و پس از احترام نزد پدر ایستاد و گفت :اى که شخص منت حقیر نمودتا درشتى هنر نپندارىاسب لاغر میان ، به کار آیدروز میدان نه گاو پروارىافراد سپاه دشمن بسیار، ول افراد سپاه پادشاه ، اندک بودند. هنگام شدت درگیرى ، گروهى از سپاه پادشاه پا به فرار گذاشتند، همان پسر قد کوتاه خطاب ته آنان نعره زد که : ((آهاى مردان ! بکوشید و یا جامه زنان بپوشید.))

همین نعره از دل برخاسته او، سواران را قوت بخشید، دل به دریا زدند و همه با هم بر دشمن حمله کردند و دشمن بر اثر حمله قهرمانانه آنها شکست خورد.

شاه سر و چشمان همان پسر زا بوسید و او را از نزدیکان خود نمود و هر روز با نظر بلند و با احترام خاص به او مى نگریست و سرانجام او را ولیعهد خود نمود.

برادران نسبت به او حسد ورزیدند، و زهر در غذایش ریختند تا به بخورانند و او را بکشند. خواهر آنها از پشت دریچه ، زهر ریختن آنها را دید، دریچه را محکم بر هم زد، پسر قد کوتاه با هوشیارى مخصوصى که داشت جریان را فهمید و بى درنگ دست از غذا کشید و گفت : ((محال است که هنرمندان بمیرند و بى هنران زنده بمانند و جاى آنها را بگیرند.))کس نیابد به زیر سایه بوم (37)ور هماى (38) از جهان شود معدومپدر از ماجرا باخبر شد، پسرانش را تنبیه کرد و هر کدام از آنها را به یکى از گوشه هاى کشورش فرستاد، و بخشى از اموالش را به آنها داد و آنها را از مرکز دور نمود تا آتش فتنه خاموش گردید و نزاع و دشمنى از میان رفت . چنانچه گفته اند: ((ده درویش در گلیمى بخسبند و دو پادشاه در اقلیمى (39) نگنجند.))نیم نانى گر خورد مرد خدابذل درویشان کند نیمى دگرملک اقلمى بگیرد پادشاههمچنان در بند اقلیمى دگر

 

5. رنج شدید بیمارى حسادت براى حسودر

سرهنگى پسرى داشت ، که در کاخ برادر سلطان ، مشغول خدمت بود. با او ملاقات کردم ، دیدن هوش و عقل نیرومند و سرشارى دارد، و در همان زمان خردسالى ، آثار بزرگى در چهره اش دیده مى شود:بالاى سرش ز هوشمندىمى تافت ستاره بلندى این پسر هوشمند مورد توجه سلطان قرار گرفت ، زیرا داراى جمال و کمال بود که خردمندان گفته اند:((توانگرى به هنر است نه به مال ، بزرگى به عقل است نه به سال .))

مقام او در نزد شاه ، موجب شد، آشنایان و اطرافیان ، نسبت به او حسادت ورزیدند، و او را به خیانتکارى تهمت زدند، و در کشتن او تلاش بى فایده نمودند، ولى آنجا که یار، مهربان است ، سخن چینى دشمن چه اثرى دارد؟

شاه از آن سرهنگ زاده پرسید: ((چرا با تو آن همه دشمنى مى کنند؟)) 

سرهنگ زاده گفت : زیرا من در سایه دولت تو همه را خشنود کردن مگر حسودان را که راضى نمى شوند مگر اینکه نعمتى که در من است نابود گردد:توانم آن که نیازارم اندرون کسىحسود را چه کنم کو ز خود به رنج در است (47)بمیر تا برهى اى حسود کین رنجى استکه از مشقت آن جز به مرگ نتوان رستشوربختان به آرزو خواهندمقبلان را زوال نعمت و جاه (48)گر نبیند به روز شب پره چشمچشمه آفتاب را چه گناه ؟راست خواهى هزار چشم چنانکور، بهتر که آفتاب سیاه (49) (بنابراین نباید از گزند حسودان هراس داشت ، زیرا اگر شب پره لیاقت دیدار خورشید ندارد، از رونق بازار خورشید کاسته نخواهد شد.)

FlashBook.blog.ir

6. راز واژگونى تخت و تاج شاه ظالمشپادشاهى نسبت به ملت خود ظلم مى کرد، دست چپاول بر مال و ثروت آنها دراز کرده ، و آنچنان به آنان ستم نموده که آنها به ستوه آمدند و گروه گروه از کشورشان به جاى دیگر هجرت مى کردند، و و غربت را بر حضور در کشور خود ترجیح دادند. همین موضوع موجب شد که از جمعیت بسیار کاسته شد و محصولات کشاورزى کم شد و به دنبال آن مالیات دولتى اندک ، و اقتصاد کشور فلج ، و خزانه مملکت خالى گردید.

ضعف دولت او موجب جراءت دشمن شد، دشمن از فرصت بهره گرفت و تصمیم گرفت به کشور حمله کند و با زور وارد مملکت شود:هر که فریادرس روز مصیبت خواهدگو در ایام سلامت به جوانمردى کوشبنده حلقه به گوش از ننوازى برودلطف کن که بیگانه شود حلقه به گوشدر مجلس شاه ، (چند نفر از خیرخواهان ) صفحه اى از شاهنامه فردوسى را براى شاه خواندند، که در آن آمده بود:

((تاج و تخت ضحاک پادشاه بیدادگر (با قیام کاوه آهنگر) به دست فریدون واژگون شد. )) (تو نیز اگر همانند ضحاک باشى ، نابود مى شوى .)

وزیر شاه از شاه پرسید: آیا مى دانى که فریدون با اینکه مال و حشم (50) نداشت ، چگونه اختیاردار کشور گردید؟

شاه گفت : چنانکه (از شاهنامه ) شنیدى ، جمعیتى متعصب دور او را گرفتند، و او زا تقویت کرده و در نتیجه او به پادشاهى رسید.

وزیر گفت : اى شاه ! اکنون که گرد آمدن جمعیت ، موجب پادشاهى است ، چرا مردم را پریشان مى کنى ؟ مگر قصد ادامه پادشاهى را در سر ندارى ؟همان به که لشکر به جان پرورىکه سلطان به لشکر کند سرورىشاه گفت : چه چیز باعث گرد آمدن مردم است ؟

وزیر گفت : دو چیز؛ 1- کرم و بخشش ، تا به گرد او آیند. 2- رحمت و محبت ، تا مردم در پناه او ایمن کردند، ولى تو هیچ یک از این دو خصلت را ندارى :نکند جور پیشه (51) سلطانىکه نیاید ز گرگ چوپانىپادشاهى که طرح ظلم افکندپاى دیوار ملک خویش بکندشاه از نصیحت وزیر خشمگین و ناراحت شد، و او را زندانى کرد. طولى نکشید پسر عموهاى شاه از فرصت استفاده کرده و خود را صاحب سلطنت خواندند و با شه جنگیدند، مردم که دل پرى از شاه داشتند، به کمک پسر عموهاى او شتافتند و آنها تقویت شدند و براحتى تخت و تاج شاه را واژگون کرده و خود به جاى او نشستند، آرى :پادشاهى کو روا دارد ستم بر زیر دستدوستدارش روز سختى دشمن زورآور استبا رعیت صلح کن وز جنگ ایمن نشینزانکه شاهنشاه عادل را رعیت لشکر است

7. آنکس که مصیبت دید، قدر عافیت را مى داند پادشاهى با نوکرش در کشتى نشست تا سفر کند، از آنجا که آن نوکر نخستین بار بود که دریا را مى دید و تا آن وقت رنجهاى دریانوردى را ندیده بود، از ترس به گریه و زارى و لرزه افتاد و بى تابى کرد، هرچه او را دلدارى دادند آرام نگرفت ، ناآرامى او باعث شد که آسایش شاه را بر هم زد، اطرافیان شاه در فکر چاره جویى بودند، تا اینکه حکیمى به شاه گفت : ((اگر فرمان دهى من او را به طریقى آرام و خاموش مى کنم .))

شاه گفت : اگر چنین کنى نهایت لطف را به من نموده اى . حکیم گفت : فرمان بده نوکر را به دریا بیندازند. شاه چنین فرمانى را صادر کرد. او را به دریا افکندند. او پس از چندبار غوطه خوردن در دریا فریاد مى زد مرا کمک کنید! مرا نجات دهید! سرانجام مو سرش را گرفتند و به داخل کشتى کشیدند. او در گوشه اى از کشتى خاموش نشست و دیگر چیزى نگفت .

شاه از این دستور حکیم تعجب کرد و از او پرسید: ((حکمت این کار چه بود که موجب آرامش غلام گردید؟ ))

حکیم جواب داد: ((او اول رنج غرق شدن را نچشیده بود و قدر سلامت کشتى را نمى دانست ، همچنین قدر عافیت را آن کس داند که قبلا گرفتار مصیبت گردد.)) اى پسر سیر ترا نان جوین خوش ننماندمعشوق منست آنکه به نزدیک تو زشت استحوران بهشتى را دوزخ بود اعرافاز دوزخیان پرس که اعراف بهشت است (52)فرق است میان آنکه یارش در بربا آنکه دو چشم انتظارش بر در

8. مراقبت از گزند آن کس که از انسان مى ترسدی ((هرمز)) فرزند انوشیروان (وقتى به سلطنت رسید) وزیران پدرش را دستگر و زندانى کرد. از او پرسیدند: ((تو از وزیران چه خطایى دیدى که آنها را دستگیر و زندانى نموده اى ؟))

هرمز در پاسخ گفت : خطایى ندیده ام ، ولى دیدم ترس از من ، قلب آنها را فرا گرفته و آنها بى اندازه از من مى ترسند و اعتماد کامل به عهد و پیمانم ندارند، از این رو ترسیدم که در مورد هلاکت من تصمیم بگیرند. به همین خاطر سخن حکیمان را به کار بستم که گفته اند:از آن کز تو ترسد بترس اى حکیموگر با چو صد بر آیى بجنگ (53)از آن مار بر پاى راعى زندکه برسد سرش را بکوبد به سنگ (54)نبینى که چون گربه عاجز شودبرآرد به چنگال چشم پلنگ

FlashBook.blog.ir

9. افسوس شاه از عمر بر باد رفتهایکى از شاهان عجم ، پیر فرتوت و رنجور شده بود، به طورى که دیگر امید به ادامه زندگى نداشت . در این هنگام سوارى نزد او آمد و گفت : ((مژده باد به تو اى فلان قلعه را فتح کردیم و دشمنان را اسیر نمودیم و همه سپاه و جمعیت دشمن در زیر پرچم تو آمدند و فرمانبر فرمان تو شدند.))

شاه رنجور، آهى سر کشید و گفت : ((این مژده براى من نیست ، بلکه براى دشمنان من یعنى وارثان مملکت است .))بدین امید به سر شد، دریغ عمر عزیزکه آنچه در دلم است از درم فراز آیدامید بسته ، برآمد ولى چه فایده زانکامید نیست که عمر گذشته باز آیدکوس رحلت بکوفت دست اجلاى دو چشم ! وداع سر بکنید(55)اى کف دست و ساعد و بازوهمه تودیع یکدیگر بکنیدبر من اوفتاده دشمن کامآخر اى دوستان حذر بکنیدروزگارم بشد به نادانىمن نکردم شما حذر بکنید(56)

10. نتیجه مهر و نامهرى رهبر به ملتزدر مسجد جمعه شهر دمشق ، در کنار مرقد مطهر حضرت یحیى پیغمبر علیه السلام به عبادت و راز و نیاز مشغول بودم ، ناگاه دیدم یکى از شاهان عرب که به ظلم و ستم شهرت داشت براى زیارت قبر یحیى علیه السلام به آنجا آمد و دست به دعا برداشت و حاجت خود را از خدا خواست .درویش و غنى بنده این خاک و درندآنان که غنى ترن محتاجترندپس از دعا به من رو کرد و گفت : ((از آنجا که فیض همت درویشان (مستمندان ) عمومى است آنها رفتار درست و نیک دارند (تقاضا دارم ) عنایت و دعایى براى من کنند، زیرا گزند دشمنى سرسخت ، ترسان هستم .))

به شاه گفتم : ((بر ملت ناتوان مهربانى کن ، تا از ناحیه دشمن توانا نامهربانى و گزند نبینى .))به بازوان توانا و فتوت سر دستخطا است پنجه مسکین ناتوان بشکست (57)نترسد آنکه (58) بر افتادگان نبخشاید؟که گر ز پاى در آید، کسش نگیرد دستهر آنکه تخم بدى کشت و چشم نیکى داشتدماغ بیهده پخت و خیال باطل بست (59)زگوش پنبه برون آر و داد و خلق بدهو گر تو مى ندهى داد، روز دادى هست (60)بنى آدم اعضاى یکدیگرندکه در آفرینش ز یک گوهرندچو عضوى به درد آورد روزگاردگر عضوها را نماند قرارتو کز محنت دیگران بى غمىنشاید که نامت نهند آدمى

FlashBook.blog.ir

11.برتر بودن مرگ ظالم بر زندگى اود(عصر حکومت عبدالملک بن مروان (75 - 95 ه‍ ق )بود. او حجاج بن یوسف ثقفى را که خونخوارترین و بى رحمترین عنصر پلید بود، استاندار عراق (کوفه و بصره ) کرد. حجاج بیست سال حکومت نمود و تا توانست ظلم کرد.) در این عصر، روزى زاهد فقیرى که دعایش به اجابت مى رسید، وارد بغداد گردید. (بغداد در آن عصر، روستایى بیش نبود). حجاج او را طلبید و به او گفت : ((براى من دعاى خیر کن .))

زاهد فقیر گفت : ((خدایا! جان حجاج را بگیر. ))

حجاج : تو را به خدا چه دعایى است که براى من نمودى ؟))

زاهد فقیر: ((این دعا هم براى تو و هم براى تو و هم براى همه مسلمانان ، دعاى خیر است . ))اى زبردست زیر دست آزارگرم تا کى بماند این بازار؟به چه کار آیدت جهاندارىمردنت به که مردم آزارى

12. برتر بودن خواب ظالم از بیداریشهشاه بى انصافى از پارسایى پرسید: کدام عبادت ،بهترین عبادتها است ؟

پارسا گفت : خوابیدن هنگام ظهر براى تو بهترین عبادتهاست تا در آن هنگام به کسى آزار نرسانى .ظالمى را خفته دیدم نیم روزگفتم : این فتنه است خوابش برده بهو آنکه خوابش بهتر از بیدارى استآن چنان بد زندگانى ، مرده ، به (61)

13. اندازه نگهدار که اندازه نکوستم

 

یکى از شاهان ، شبى را تا بامداد با خوشى و عیشى به سر آورد و در آخر آن شب گفت :ما را به جهان خوشتر از این یکدم نستکز نیک و بد اندیشه و از کس غم نیستفقیرى (صبور) که در بیرون کاخ شاه ، در هواى سرد خوابیده بود، صداى شاه را شنید، به شاه خطاب کرد:اى آنکه به اقبال تو در عالم نیستگیرم که غمت نیست ، غم ما هم نیستشاه از سخن (و صبر) فقیر شاد گردید و کیسه اى با هزار دینار از دریچه کاخ به سوى فقیر نزدیک کرد و گفت : ((اى فقیر! دامنت را بگشا.))

فقیر گفت : دامن ندارم زیرا لباس ندارم !

دل شاه به حال او بیشتر سوخت و یک دست لباس خوب به آن دینارها افزود و به آن فقیر داد.

آن فقیر در حفظ آن پول و کالا نکوشید، بلکه در اندک زمانى همه آن را خرج کرد و پراکنده نمود. (و در مورد اموال ، اسراف و زیاده روى کرد.)

FlashBook.blog.ir

ماجرا را در آن وقت که شاه از آن فقیر بى خبر بود به شاه گزارش دادند. شاه ناراحت شد و چهره در هم کشید. در همین مورد است که هوشمندان آگاه گفته اند: ((از تندى و خشم شاهان بر حذر باش ، زیرا تلاش آنها در امور مهم کشور مى گذرد و تحمل ازدحام عوام نکنند.))حرامش بود نعمت پادشاهکه هنگام فرصت ندارد نگاهمجال سخن تا نیابى ز پیشبه بیهوده گفتن مبر قدر خویششاه گفت : این گداى گستاخ و اسرافکار را که آن همه نعمت را در چند روز اندک تلف کرد از اینجا دور کنید، زیرا خزانه بیت المال غذاى تهیدستان است نه طعمه برادران شیطانها.(62)ابلهى کو روز روشن شمع کافورى نهدزود بینى کش به شب روغن نباشد در چراغیکى از وزیران خیرخواه به شاه گفت : ((چنین مصلحت دانم که به چنین فقیران به اندازه کفاف (و اندک اندک ) داده شود، تا آنها خرج کردن ، راه اسراف را نداشته باشند، ولى براى صاحبان همت نیز مناسب نیست که با خشونت شدید و زننده با فقیر برخورد کنند، به طورى که یکبار با لطف سرشار او را امیدوار سازند و سپس دل او را با تندى و خشونت رنجور و خسته نمایند.))به روى خود در طماع باز نتوان کردچو باز شد، به درشتى فراز نتوان کرد(63)کس نبیند که تشنگان حجازبه سر آب شور گرد آیندهر کجا چشمه اى بود شیرینمردم و مرغ و مور گرد آیند( به این ترتیب باید گفت : ((اندازه نگه دار که اندازه نکوست )) ولى در ماجراى فوق ، نه شاه در نفاق و در خشونت ، اندازه را رعایت کرد و نه فقیر در نگهدارى اموال ، رعایت و انظباط را نمود و هر به خاطر دورى از اندازه ، مورد سرزنش هستند.)14. نتیجه بى توجهى به سپاه یکى از شاهان پیشین ، در نگهدارى کشور سستى مى کرد و بر سپاهیان سخت مى گرفت و آنان را در تنگدستى رها مى کرد تا اینکه دشمن قوى و ظغیانگرى به آن کشور حمله کرد. شاه به دست و پا افتاد و سپاهیان خود را به جلوگیرى از دشمن فرا خواند، ولى آنها پشت کردند و از اطاعت فرمان شاه خارج شدند:چو دارند گنج از سپاهى دریغدریغ آیدش دست بردن به تیغیکى از آن سپاهیان که نافرمانى از شاه نموده بود، با من سابقه دوستى داشت . او را سرزنش کرده و گفتم : ((از فرومایگى و حق ناشناسى است که انسان به خاطر رنجش اندک ، هنگام حادثه ، از فرمان نعمت بخش خارج گردد و حقوق و محبت چند ساله شاه را نادیده بگیرد.))

او در جواب گفت : ((اگر از روى کرم و بزرگوارى عذرم را بپذیرى شایسته است ، حقیقت این است که : اسبم در این حادثه جو نداشت ، و زین نمدین آن را براى تاءمین زندگى به گرو داده بودم . شاهى که سپاه خود را از اموال و نعمتها دریغ دارد و در این راه بخل ورزد، نمى توان راه جوانمردى با او پیش ‍ گرفت . ))زر بده سپاهى را تا سر بنهدو گرش زر ندهى ، سر بنهد در عالم (64)

15. وارسته شدن وزیر بر کنار شدهدپادشاهى ، یکى از وزیران را از وزارت برکنار نمود. او از مقام و ریاست دور گردید و به مجلس ((پارسایان )) راه یافت و در کنار آنها به زندگى ادامه داد.برکت همنشینى با آنها به او روحیه عالى و آرامش خاطر بخشید. مدتى از این ماجرا گذشت ، راءى پادشاه درباره وزیر عوض شد و او را طلبید و به او احترام نمود. مقام دیوان عالى کشور را به او سپرد، ولى او آن مقام را نپذیرفت و گفت : ((گوشه گیرى در نزد خردمندان بهتر از نگرانى از سرانجام کار و مقام است .))آنان که کنج عافیت بنشستنددندان سگ و دهان مردم بستندکاغذ بدریدند و قلم بشکستندوز دست و زبان حرف گیران (65) رستندپادشاهى گفت : ((ما به انسان خردمند کاملى که لیاقت تدبیر و اداره کشور را داشته باشد نیاز داریم . ))

وزیر بر کنارشده گفت : ((اى شاه ! نشانه خردمند کامل آن است که هرگز خود را به این کارها (ى آلوده به ظلم شاه ) نیالاید.))هماى (66) بر همه مرغان از آن شرف داردکه استخوان خورد و جانور نیازارد

FlashBook.blog.ir

16. پاسخ سیه گوش (67)راز سیاه گوش پرسیدند: ((چرا همواره با شیر ملازمت مى کنى ؟ )) 

در پاسخ گفت : ((تا از باقیمانده شکارش بخورد و در پناه شجاعت او، از گزند دشمنان محفوظ بمانم . ))

به او گفتند: ((اکنون که زیر سایه حمایت شیر هستى و شکرانه این نعمت را بجا مى آورى ، چرا نزدیک شیر نمى روى تا تو را از افراد خاص خود گرداند و تو را از بندگان مخلص بشمرد؟))

سیه گوش پاسخ داد: ((هنوز از حمله او خود را ایمن نمى بینم ؟ ))اگر صد سال گبر آتش فروزداگر یک دم در او افتد بسوزدآن کس که ندیم (همدم ) شاه است ، گاه ممکن است به بهترین زندگى از امکانات و پول دست یابد، و گاه سرش در این راه برود، چنانکه حکیمان گفته اند: از دگرگونى طبع پادشاهان برحذر باش که گاهى به خاطر یک سلام برنجند و گاهى در برابر دشنامى جایزه بدهند، از این رو گفته اند: ((ظرافت بسیار کردن هنر ندیمان است و عیب حکیمان .))(68)تو بر سر قدر خویشتن باش و وقاربازى و ظرافت به ندیمان بگذار  

FlashBook.blog.ir

17. نتیجه شوم حسادتسیکى از دوستان که از رنج روزگار خاطرى پریشان داشت ، نزدم آمد و از روزگار نامساعد گله کرد و گفت : ((درآمد اندکى دارم ولى عیال بسیار، و نمى توانم بار سنگین نادارى را تحمل کنم ، بارها به خاطرم آمد که به سرزمینى دیگر کوچ کنم چراکه در آنجا زندگیم هرگونه بگذرد، کسى بر نیک و بد من باخبر نمى شود و آبرویم حفظ مى گردد.)) بس گرسنه خفت و کس ندانست که کیستبس جان به لب آمد که بر او کس نگریستباز از شماتت و سرزنش دشمنان ترس دارم ، که اگر سفر کنم ، آنها در غیاب من بخندند و مرا نسبت به عیالم به ناجوانمردى نسبت دهند و بگویند:ببین آن : بى حمیت (69) را که هرگزنخواهد دید روى نیکبختىکه آسانى گزیند خویشتن رازن و فرزند بگذارد بسختىچنانکه مى دانى در علم حسابدارى ، اطلاعاتى دارم ، اکنون نزد شما آمده ام ، بلکه از ناحیه مقام ارجمند شما، طریقه اى و کارى در دستگاه دولتى معین گردد، تا با انتخاب آن ، خاطرم آرامش یابد و باقیمانده عمر از شما تشکر کنم . تشکر از نعمتى که از عهده شکرانه آن ناتوانم (خلاصه اینکه نزد وزیر کارى در حسابدارى دولتى برایم درست کن تا همواره سپاسگزار تو باشم .)

به او گفتم : اى برادر! کارمند حسابدارى شدن براى پادشاه ، دو بختى است . از یکسو امیدوار کننده است و از سوى دیگر ترس دارد و به خاطر امیدى ، خود را در معرض ترس قرار دادن ، بر خلاف راءى خردمندان است :کس نیاید به خانه درویشکه خراج (70) زمین و باغ بدهیا به تشویش و غصه راضى باشیا جگربند، پیش زاغ بنه (71)دوستم گفت : مناسب حال من سخن نگفتى و جواب مرا درست ندادى ، مگر نشنیده اى که هر کس خیانت کند، پشتش از حساب رس بلرزد:راستى موجب رضاى خدا استکس ندیدم که گم شد از ره راستو حکیمان مى گویند: چهار کس از چهار چیز، از صمیم دل آزرده خاطر شود:

1. رهزن از سلطان 2. دزد از پاسبان 3. زناکار از سخن چین 4. زن بدکار از نگهبان . ولى آن را که حساب پاک است از محاسب حسابرس ) چه باک است .مکن فراخ روى در عمل اگر خواهىکه وقت رفع تو باشد مجال دشمن تنگ (72)تو پاک باش و مدار از کس اى برادر، باکزنند جامه ناپاک گازران (73) بر سنگگفتم : حکایت آن روباه ، مناسب حال تو است . روباهى را دیدند از خود بى خود شده ، مى افتاد و بر مى خواست و مى گریست . شخصى به آن روباه گفت : ((چه چیز موجب خوف و ترس و پریشانى تو شده است ؟))

روباه گفت : ((شنیده ام شترى را بیگارى (کار بى مزد) مى برند.)) 

آن شخص به روباه گفت : اى احمق ! تو چه شباهتى به شتر دارى ، و تو را به شتر چه کار؟ (تو که شتر نیستى تا تو را نیز به بیگارى بگیرند.))

روباه گفت : خاموش باش که اگر افراد حسود از روى غرض ورزى اشاره به من کنند و بگویند این شتر است (نه روباه ) و در نتیجه گرفتار شوم ، چه کسى در فکر من است تا مرا نجات دهد و تا از عراق ، تریاق (پادزهر) بیاورند، مارگزیده خواهد مرد.

اى رفیق ! (با توجه به حکایت روباه ) به تو مى گویم که تو قطعا داراى دانش و دین و تقوا هستى و امانتدار مى باشى ، ولى حسودان عیبجو در کمین هستند، اگر با سخن چینى هاى خود، تو را به عنوان خائن در نزد شاه جلوه دهند، آیا هنگام سرزنش شاه ، مى توانى از خود دفاع کنى و فرصت دفاع به تو خواهند داد؟ بنابراین مصلحت آن است که زندگى را با قناعت بگذرانى و ریاست را ترک کنى .به دریا در منافع بى شمار استاگر خواهى ، سلامت در کنار است (74)دوستم حرفهاى مرا گوش کرد، ولى ناراحت شد و چهره اش را درهم کشید و سخنان رنج آور گفت : ((این چه عقل و شعور و تدبیر است . سخن حکیمان تحقق یافت که مى گویند: ((دوستان در زندان به کار آیند، که بر سفره ، همه دشمنان ، دوست نمایند.)) (75)دوست مشمار آنکه در نعمت زندلاف یارى و برادر خواندگىدوست آن دانم که گیرد دست دوستدر پریشان حالى و درماندگىدیدم که از نصیحت من آزرده خاطر شده و آن را نمى پذیرد. او را نزد صاحب دیوان (وزیران دارایى ) (76) که سابقه آشنایى با او داشتم برده و وضع حال و شایستگى او را به عرض وى رساندم ، صاحب دیوان او را سرپرست کار سبکى کرد.

مدتى از این ماجرا گذشت ، وزیر و خدمتکاران او را مردى خوش اخلاق و پاک سرشت یافتند و تدبیرش را پسندیدند. درجه و مقام عالیتر به او دادند. او همچنان ترقى کرد و به مقامى رسید که مقرب دربار شاه و مستشار و مورد اعتماد او گشت . من خوشحال شده و گفتم :ز کار بسته میندیش و در شکسته مدارکه آب چشمه حیوان درون تاریکى است (77)منشین ترش از گردش ایام که صبرتلخ است ولیکن بر شیرین دارد(78)سعدى در ادامه داستان مى گوید:

در همان روزها اتفاقا با کاروانى از یاران به سوى مکه براى انجام مراسم حج ، سفر کردم . همگامى که باز گشتم همین دوستم در دو منزلى وطن (شیراز یا...) به پیشواز من آمد، دیدم ظاهرى پریشان دارد و به شکل فقیران است . پرسیدم : چرا چنین شده اى ؟ جواب داد: همان گونه که تو گفتى ، طایفه اى بر من حسد بردند، و مرا به خیانت متهم کردند، شاه درباره این اتهام تحقیق و بررسى نکرد و دوستان قدیم و دوستان صمیمى دم فروبستند و صمیمیت گذشته را از یاد بردند:نبینى که پیش خداوند جاهنیایش کنان دست بر بر نهند (79)اگر روزگارش درآورد ز پاىهمه عالمش پاى بر سر نهندخلاصه ، گرفتارى انواع آزارها و زندان شدن تا در این هفته که مژده خبر سلامت حاجیان رسید، مرا از بند سنگین زندان آزاد کردند و شاه ملک را که از پدرم برایم به ارث مانده بود خود مصادره نمود.

سعدى مى گوید: به او گفتم ، قبلا تو را نصیحت کردم که : ((کار براى شاهان مانند سفر دریا، هم خطرناک است و هم سودمند، یا گنج برگیرى و یا در طلسم بمیرى ، ولى نصیحت مرا نپذیرفتى .))یا زر به هر دو دست کند خواجه در کناریا موج ، روزى افکندش مرده بر کناربیش از این مصلحت ندیدم زخم درونش را با شانه سرزنش بخراشم و نمک بر آن بپاشم ، لذا به همین سخن اکتفا نمودم :ندانستى که بینى بند بر پاىچو در گوشت نیامد پند مردم ؟دگر ره چون ندارى طاقت نیشمکن انگشت در سوراخ کژدم (80

 

تهیه کننده: احمدرضا مرادی

Lantern23.blog.ir این مطلب چقدر مفید بود ؟؟؟ Lantern23.blog.ir