متن ادبی درباره یک صبح سرد و برفی زمستانی پایه دوازدهم صفحه ۳۸
انشا شماره ۱ :
مادرم صبح پنجره را با دستان پر مهر و عطوفتش باز کرد . از بیرون نسیم سردی به درون خانه وزید و صورت مرا نوازش کرد و از خواب بیدار شدم .
به کنار پنجره رفتم و از آنجا غرق تماشای زیبایی های طبیعت و آفرینش خداوند مهربان شدم . دانه های برف در آسمان همچون مرواریدهای برنده و براق به سمت زمین می آمدند و زمین را با رنگ خود به صفحه سفید و نورانی تبدیل می کردند که چشم هر آدمی را به خود خیره می کرد .
بعضی از دانه های برف بر روی درختان کوچک و بزرگ می نشستند و با یاری هم لباس سفیدی مانند لباس سفید عروس برای درختان می شدند .
آسمان پر شده از ابرهای تیره و تاری که برای خورشید حجاب شده اند . ابرها در انتظار فرشته ای نشسته اند که به آن ها دستور باریدن می دهد تا برف این نعمت خداوند را به مردم جهان هدیه کنند .
بزرگترها با بچه هایشان مشغول به ساختن آدم برفی هایی بودند که در عمر کوچکشان همیشه لبخند مهربانی بر لب شان داشتند و پس از ساخت آدم برفی هایشان دستانشان را با شعله ای که افروخته بودند گرم می کردند .
گرمای وجود مردم در زمستان بر سردی برف و زمستان غلبه کرده بود و کسی احساس سرما نمی کرد . همه ی مردم از بارش برف مسرور شده بودند و گویی با بال هایی خیالی در آسمان سفید پرواز می کردند .
انشا شماره ۲ :
روز جمعه پس از این که از خواب خوش و طولانی که داشتم از رختخواب خود بیرون آمدم متوجه شدم که هوا بسیار سرد شده است؛ به نزد خانواده برای صرف صبحانه رفتم و آنها به من خبر دادند که دیشب مدت زمان طولانی برف می باریده است.
من همانطور که لیوان چای را در دست داشتم به داخل کوچه رفتم و نگاهی به اطراف انداختم و غرق در تماشای زیبایی طبیعتی شده بودم که برف برای همه چیز هایی که در آن وجود داشت لباس عروس هایی متفاوت درست کرده و آنها را به تن آنها کرده بود.
بچه ها در کوچه مشغول به برف بازی بودند و بعضی دیگر آدم برفی می ساختند و مثل این که گرمای وجود آنها باعث شده بود تا متوجه هوای سرد نباشند؛ من در آن لحظه متوجه سردی هوا شدم و لیوان چایی داغ را فورا میل کردم و به داخل خانه رفتم و لباس های خود را به تن کردم تا فورا به کوچه بروم و با بچه ها همبازی شوم و آن چند ساعت به من خیلی خوش گذشت و اصلا متوجه سپری شدن زمان نبودیم.
پس از مدتی ابر ها که حجاب خورشید شده بودند به کنار رفتند و پرتوهای طلایی رنگ خورشید به زمین می تابیدند تا دوباره زمین را گرم کنند من در آن لحضه احساس خوب و بد را با یکدیگر داشتم چون هم خورشید من را گرم می کرد و هم باعث می شد تا برف ها آب شوند و شادی و خوشحالی را از من و دوستانم می گرفت.